مسافر ( هرچی بخوای گیر میاری)
درباره وبلاگ


این وبلاگ تنها برای سرگرمی بوده و هیچگونه جنبه ی سیاسی ندارد
آخرین مطالب
نويسندگان
13 آبان 1389برچسب:, :: 10:59 :: نويسنده : مسافر

در این زمانه که وفا چو کیمیاست نازنین

 

  سراسر وجود تو پر از وفاست نازنین

 

 

 

             اگر چه قلبهای ما به عشق هم تپد ولی

 

 

 

             ببین چگونه راه ما زهم جداست نازنین

 

 

 

چرا به هم نمی رسند دو قلب نا امید ما

 

 

 

چرا زمین و آسمان به ضد ماست نازنین

            خدا برای هر کسی نهاده قسمتی ولی

 

 

 

            ببین برای ما خدا چگونه خواست نازنین

 

 

 

اگر چه ما در این جهان به هم نمیرسیم بدان

 

 

 که عاقبت وصال ما در آن سراست نازنین

12 آبان 1389برچسب:, :: 8:41 :: نويسنده : مسافر

مهتاب

با تو می گویم 

تاریکی  امیدهایم را 

وقتی که خمیازه های مرگ 

در شهر شلوغ چشم هایم باز می شوند 

که تو دریچه آسمان هستی 

به سوی شبی روشن 

در آنسوی آسمانها  

.......

مهتاب

با من حرف بزن 

وقتی حرف می زنی 

زمین در پیش پایت می رقصد 

 شب گیسوانت را به هم می بافد 

ومنظومه ها آرام آرام می خوابند 

ومن.... 

ومن با نوازش عیسای چشمهایت زنده میشوم 

                                                       مهتاب!

با من 

 حرف بزن 

.........

 

 

 

 

11 آبان 1389برچسب:, :: 8:32 :: نويسنده : مسافر

اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري ، به تو يعني به همان منظر دور

به همان سبز صميمي ، به همبن باغ بلور

به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويري

که سراغش ز غزلهاي خودم مي گيريد

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارايي تو

به خموشي ، به تماشا ، به شکيبايي تو

به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت

به سخنهاي تو با لهجه شيرين سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی.

 

 

 

4 آبان 1389برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : مسافر

نام من عشق است . آیا میشناسیدم؟
زخمی ام ، زخمی سراپا ، میشناسیدم؟
با شما طی کرده ام راه درازی را ....
خسته هستم ، خسته ... آیا میشناسیدم؟
راه ششصد ساله ای از دفتر حافظ تا غزلهای شما
ها ... میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدست
من همان خورشیدم اما ، میشناسیدم؟
پای ره، باله شکسته ، سنگلاخ درد ....
اینک این افتاده از پا ... میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرهاتان را
همچنان که شماها میشناسیدم ...
این چنین بیگانه از من رو مگردانید ...
در مبندیدم به حاشا ، میشناسیدم ....
من همان دریایتان ، ای رهروان عشق!
رودهای رو به دریا .. میشناسیدم!
اصل من بودم ، بهانه بود و فرعی بود ...
عشق ویس و حسن لیلی ... میشناسیدم !
در کف فرهاد تیغه من نهادم ... من !!
من بریدم بیستون را ... میشناسیدم !!
مست کرده چهره ام را گرچه این ایام ...
با همین دیدار حتی میشناسیدم !
من همانم ...
آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان یا میشناسیدم ....
 

4 آبان 1389برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : مسافر

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین رابا کمتر از مهر و جواب
دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی‌ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم
و از آسمان درس پاک زیستن
یادم باشدسنگ خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن بدنیا آمدم... نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی رادوست دارم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می‌رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می‌توان باگوش سپردن به آواز
شبانه دوره‌گردی که از سازش عشق می‌بارد
به اسرار عشق پی برد و زنده شد..
 

24 مهر 1389برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : مسافر

سواريم ،سوار باد،مسافري خسته تنم

به داد گريه هام نَرِس،با شادي بيگانه منم

مثل ِ خود پرنده ها پَر زدن ُ خوب بلدم

در بين اين ستاره ها عمريه پَر پَر مي زنم

کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد

هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!

       

کَسی به من هرگز نگفت چرا باید سفر کنم!

از ریشه و از خاطره چرا باید گذر کنم!

ای کاش کَسی به من می گفت سهم من از دنیا چیه؟!

خانه کجاست!غربت کجاست!همدرد بغض من کیه!

 

کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد

هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!

       

هنوز دارم پَر می زنم مثل ِ خود پرنده ها

اما نمی دونم که باز غربت کجــــــــاست!خــــــــانه کجاست!!!

سفر همیشه واسه من قصه ی تکراری بوده

چکیدن قطره ای اشک در پی دلداری بوده!

سفر حکایت ِ منه،حکایت و قصه ی من

پروازم ُ از من بگیر، بال و پَرم خسته شــــــــــــــــــدن

 

کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد

هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!

       

هنوز دارم پَر می زنم مثل ِ خود پرنده ها

اما نمی دونم که باز غربت کجــــــــاست!خـــــــــــــــــــانه کجاست!!!



ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 29381
تعداد مطالب : 136
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1



Alternative content