مهتاب!
با تو می گویم
تاریکی امیدهایم را
وقتی که خمیازه های مرگ
در شهر شلوغ چشم هایم باز می شوند
که تو دریچه آسمان هستی
به سوی شبی روشن
در آنسوی آسمانها
.......
مهتاب!
با من حرف بزن
وقتی حرف می زنی
زمین در پیش پایت می رقصد
شب گیسوانت را به هم می بافد
ومنظومه ها آرام آرام می خوابند
ومن....
ومن با نوازش عیسای چشمهایت زنده میشوم
مهتاب!
با من
حرف بزن
.........
نظرات شما عزیزان: