مسافر ( هرچی بخوای گیر میاری)
درباره وبلاگ


این وبلاگ تنها برای سرگرمی بوده و هیچگونه جنبه ی سیاسی ندارد
آخرین مطالب
نويسندگان
چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:, :: 17:42 :: نويسنده : مسافر

دوباره از تو می نویسم از تو ای صبور بردبار

شب است و می شود نگاه روشنت برایم آشکار

همیشه رسم ما همین شبانه وعده های شعرخیز

همیشه سهم مادوتا غم و غزل!هزار در هزار

عروس شعرهای آتشین!دراین قرون بی کسی

بگو چه کرده با جوانی تو دست سرد روزگار؟

خزان ممتدی به زندگانیت دچارشد اگر،

نوشته بود ازازل برآن جبین:"بهار بی بهار"

صدای شادمانیت نمی رسد به گوش شعر من

دلم به عشق خنده تو می تپد...چقدر انتظار؟!

مگر چقدر می توان سرود بی بهانه نازنین من؟

مگر چقدر می توان نشست کنج خانه بیقرار؟

تمام هرچه هست رنگ توست:آسمان بیکران،

ستاره،خاک،رودخانه،ماه،دشت سبز،کوهسار

اگرچه از شبی که رفته ای نشانه ای نمانده است

ولی هنوز هم دوتا ستاره روشن است در غبار

هنوز می تراود از نگاه بی بدیل تو غزل

هنوز هم تو معجزانه می دهی به شعرم اعتبار

هنوز هم به سمت شعر عاشقانه می کشی مرا

و بعد از این غزل دوباره یک غزل به رسم یادگار،

به نام نامی تو می سرایم ای که جاودانه ای!

ودرتمام شعرهام می کنم به نامت افتخار...

شنبه 6 فروردين 1390برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : مسافر


این شعر خواندنی سروده آقای محبت و از کتاب چهارم دبستان

در کنار خطوط سیم پیام         خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران              آن دو را چون دو دوست میدیدند

یکی از روز های سرد پاییزی     زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید      خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا            خوب درحال من تامل  کن
ریشه هایم زخاک بیرون است      چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی          مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار        من کجا طاقت تورا دارم

بینوا راسپس تکانی داد              یار بی رحم و بی مروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد        برزمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط دید آن روز              انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی  جویی          تا ببیند که عیب کار از چیست

سیمبانان پس از مرمت سیم         راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز          با تبر تکه تکه بشکستند

--------------------
و حال نسخه جدید این شعر زیبا

دو کاج از همان شاعر دوکاج  

در كنار خطوط سیم پیام           خارج از ده دو كاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران               آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
روزی از روزهای پائیزی            زیر رگبار و تازیانه باد
یكی از كاج ها به خود لرزید       خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا          خوب در حال من تأمل كن
ریشه‌هایم ز خاك بیرون است     چند روزی مرا تحمل كن
كاج همسایه گفت با نرمی         دوستی را نمی برم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی          ناگهان از برای من افتاد
مهربانی بگوش باد رسید           باد آرام شد، ملایم شد
کاج آسیب دیده ی ما هم         کم کمک پا گرفت و سالم شد
میوه ی کاج ها فرو می ریخت    دانه ها ریشه می زدند آسان
ابر باران رساند و چندی بعد       ده ما نام یافت کاجستان

پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:, :: 10:56 :: نويسنده : مسافر

کاش هرگز در محبت شک نبود
تک سوار مهربانی تک نبود
کاش بر لوحی که بر جان دل است
واژه ی تلخ خیانت هک نبود

متفکر
 

می شود ای دوست آیا آن نگاهت را خرید ؟

یا برای آسمان ها روی ماهت را خرید؟

من دلم لبریز از آشوب و زنگار و غم است

می شود آیینه وش یک لحظه آهت را خرید؟

خجالت

ای نگاهت رونق فردای من ، در تو معنا می شود دنیای من
ای کلامت بهترین اثبات عشق ،‌ با تو ماندن آرزو ، رویای من

دل
شکسته

 

دو شنبه 11 بهمن 1389برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : مسافر

 



چه کسی می گوید:
که گرانی شده است؟ دوره ارزانی است!
دل ربودن ارزان، دل شکستن ارزان!
دوستی ارزان است! دشمنی ها ارزان، چه شرافت ارزان!
تن عریان ارزان، آبرو قیمت یک تکه نان،
و دروغ از همه چیز ارزان تر!
قیمت عشق چقدر کم شده است،
کمتر از آب روان!
و چه تخفیف بزرگی خورده است، قیمت هر انسان

16 دی 1389برچسب:, :: 10:58 :: نويسنده : مسافر


زن گر نه یکی هزار باشد              در عهد کم استوار باشد

چون نقش وفا وعهدبستند           برنام زنان قلم شکستند

زن دوست بود ولی زمانی           تاجز تو نیافت مهربانی

چون در بر دیگری نشیند              خواهد که تو را دگر نبیند

زن میل ز مرد بیش دارد               لیکن سوی کام خویش دارد

زن راست بازد آنچه بازد               جز زرق نسازد آنچه سازد

بسیار جفای زن کشیدند              در هیچ زنی وفا ندیدند

مردی که کند زن آزمایی              زن بهتر ازاو به بی فایی

زن چیست نشانه گاه نیرنگ          در ظاهر صلح و در نهان جنگ

در دشمنی افت جهان است         چون دوست شود هلاک جان است

چون غم خوری او نشاط گیرد        چون شاد شوی زغم بمیرد

8 دی 1389برچسب:, :: 13:9 :: نويسنده : مسافر

چرا هیچ کس دوست ندارد بند دوم مرغ سحر را بخواند؟



مرغ سحرنیازی به معرفی ندارد. سروده ای از محمدتقی بهار در دوران مشروطه که پس از آغاز حکومت رضا شاه به صورت ترانه اجرا شد. آهنگ این اثر، از مرتضی نی داوود، فوق العاده زیباست. آهنگ باو جود گیرایی زیر و بالای چندانی ندارد بنابراین حتی کسانی که با خوانندگی آشنایی ندارند می توانند آن را به راحتی بخوانند. اکثر خوانندگان نامی نیز اجرایی از مرغ سحر را به نام خود ثبت کرده اند که می توان به ملوک ضرابی، قمرالملوک وزیری، نادر گلچین، هنگامه اخوان، محمدرضا شجریان و نیز اجراهای متفاوتی از فرهاد، همای و محسن نامجو اشاره کرد

:آنچه تا کنون به عنوان مرغ سحر شنیده ایم عبارت است از بند اول این شعر

مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار این قفس را بَر شِکَنُ و زیر و زِبَر کن
بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وَز نفسی عرصهٔ این خاک تیره را. پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژاله‌بار است
این قفس، چون دلم، تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نِگَه‌ ای تازه گل از این، بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر٬ مختصر کن

اماشاید خیلی ها ندانند که این فقط نیمی از مرغ سحر استو این شعر بند دومی دارد که تقریبا هیچ خواننده ای تمایلی به خواندن آن ندارد
:
بند دوم می گوید
عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی اثر شد
ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی ثمر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده تر کن
جور مالک، ظلم ارباب، زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر می‌ناب، جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ ناله سر کن، از مساوات صرف نظر کن
ساقی گلچهره بده آب آتشین، پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینه من، پر شرر شد، پر شرر شد

اما چرا کسی این بند را دوست ندارد؟
بند اول شعری انقلابی استکه به دستگاه ظلم می تازد، از زندانی و در قفس بودن آزادی خواهان گله می کند، آرزوی پایان شب تار ملت را دارد و مردم را به قیام و انقلاب جهت پایان دادن به ظلم و شکستن قفس فرا می خواند

اما بند دوم شعری اجتماعی است.شاعر در این بند از رواج دروغ، منسوخ شدن حقیقت طلبی، از بین رفتن عشق واقعی میان عاشق و معشوق و گم شدن مهر و محبت و شرافت گله می کند و از کسانی می نالد که وطن و دین را بهانه ای برای دزدی کرده اند. اینان چه کسانی هستند؟ تنها حاکمان یا تمامی مردم؟ فضای حاکم بر این بخش از شعر به مورد دوم اشاره دارد. همچنین زمانی که شعر از جور مالک و ارباب شکایت می کند اغنیا را به عنوان طبقه ای از جامعه به باد نقد می گیرد نه به عنوان بخشی از وابستگان دولت
در بند اول پیشنهاد شعله فکندن در قفس که همانا براندازی حکومت ظالم است مطرح می شود اما در مورد بند دوم شاعر هیچ راه حلی نمی یابد و در نهایت بلبل را فقط به بر آوردن ناله های حزین از دورن این قفس خود ساخته فرا می خواند

مردم ما همیشه دوست داشته اند که ریشه مشکلات را در حکومت بشناسند و خود را از هر گونه اشکالی مبرا بدانند از این روی خوانندگان همان بخشی از مرغ سحر را خوانده اند و می خوانند که مورد پسند عامه مردم است. جالب این جاست که برخی بی توجهی به بند دوم را به دلیل سیاسی بودن آن دانسته اند که چنین دیدگاهی موجب شگفتی است.

ما تا به حال بارها به دستور بند اول عمل کرده ایم و قفس را آتش زده ایم اما پس از فرو نشستن شعله خود را در قفسی جدید یافته ایم. ای کاش یک بار هم که شده بند دوم را بخوانیم


5 دی 1389برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : مسافر

سیمین بهبهانی

 

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم 

هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم 

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین 

صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم 

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری 

از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم 

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم 

چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم 

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود 

گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم 

هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای 

رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم 

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من 

منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم 

 

 

 

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی : 

 

 

یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی 

نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی 

بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم 

باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی 

گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود 

با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی 

من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام 

من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی 

من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام 

یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی 

ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان 

رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی 

گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی 

کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی 

 

 

 

جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا : 

 

 

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم 

یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟ 

گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم 

خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم 

 

 

 

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی : 

 

 

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی 

در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را 

گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی 

شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را 

گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی 

تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را 

گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا 

ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را 

 

 

 

جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا : 

 

 

صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست 

وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست 

گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین 

کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست 

صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان 

کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست 

سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی 

دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست 

با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی 

بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟ 

دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی 

زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست 

صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال 

چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست 

 

 

 

عتاب شمس الدین عراقی به رند تبریزی: 

 

 

ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی 

رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی 

ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما 

شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟ 

سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا 

عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی 

طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی 

بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی 

خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را 

آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی 

دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد … 

دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی 

معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند! 

ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟ 

عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد 

گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟ 

او داند و دلدار او ، سر برده ای در کار او 

زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی 

از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی 

بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی

1 دی 1389برچسب:, :: 10:50 :: نويسنده : مسافر

   
این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست
آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست
حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
من مرده‌ام در من هوای هیچ‌کس نیست
دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
که هیچ‌کس این‌جا برای هیچ‌کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست
من می‌روم هرچند می‌دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست
 
 
تو این شب گریه می تونی
پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد همخونه
چی میشه عاشقم باشی

دوباره من دوباره تو
دوباره عشق دوباره ما

دو هم نفس دو هم زبون
دو همسفر دو همصدا

تو ای پایان تنهایی
پناه آخر من باش
تو این شب مرگی پاییز

11 آذر 1389برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده :

امشب تمام خویش را از غصه پرپر میکنم
گلدان زرد یاد را با تو معطر می کنم
تو رفته ای ورفتنت یک اتفاق ساده نیست
ناچار این پرواز را این بار باور میکنم
یک عهد بستم با خودم وقتی بیایی پیش من
به احترام رجعتت من نازکمتر میکنم
یک شب اگر گفتی برو دیگر ز دستت خسته ام
آنشب برای خلوتت یک فکر دیگر میکنم
صحن نگاهت را به روی اشتیاقم باز کن
من هم ضریح عشق را غرق کبوتر میکنم
شعریست باغ چشم تو غرق سکوت و آرزو
یک روز من این شعر را تا اخر از بر میکنم
گر چه شکستی عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان دیوانه ام که با غمت سر میکنم
زیبا خدا پشت وپناه چشمهای عاشقت
با اشک وتکرار و دعا راه تو را تر میکنم

10 آذر 1389برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : مسافر


بی تو On line شبی باز از آن Room گذشتم
همه تن چشم شدم . دنبال ID ی تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از Case وجودم
شدم آن User دیوانه که بودم



وسط صفحه Room , Desktop یاد تو درخشید
Ding
صد پنجره پیچید
شکلکی زرد بخندید
یادم آمد که شبی با هم از آن Chat بگذشتیم



Room
گشودیم و در آن PM دلخواسته گشتیم
لحظه ای بی خط و پیغام نشستیم
تو و Yahoo و Ding و دنگ
همه دلداده به یک Talk بد آهنگ



Windows
و Hard و Mother Board
همگی دست برآورده به Keyboard
تو همه راز جهان ریخته در طرز سلامت
من بدنبال تو و معنی درك کلامت



یادم آمد که به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این Room نظر کن
Chat
آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به Email ی نگران است



باش فردا که PM ات با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این Log Out , Room کن
باز گفتم حذر از Chat ندانم
ترک Chat کردن هرگز نتوانم نتوانم



روز اول که Email ام به تمنای تو پر زد
مثل Spam تو Inbox تو نشستم
تو Delet کردی ولی من نرمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو یک Hacker و من User مستم



تا به دام تو درافتم همه Room ها رو گشتم و گشتم
تو مرا Hack بنمودی . نرمیدم . نگسستم
Room
ی از پایه فرو ریخت
Hacker
ی Ignor تلخی زد و بگریخت



Hard
بر مهر تو خندید
PC
از عشق تو هنگید
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از User آزرده خبر هم



نکنی دیگر از آن Room گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن Room گذشتم

2 آذر 1389برچسب:, :: 11:18 :: نويسنده : مسافر

بنويسم برايت ....

 

از نگاه همیشه منتظرم

از چشمان بارانیم 

 ازبوسه های نشکفته ام


بنو یسم برایت از ترسم


ترس از بی تو ماندن وبی تو رفتن

 

 بی تو گفتن وبی تو خواندن


بنویسم برایت از نغمه های شبانه غم


در گنج عزلت تنهایی ام

 

 بنویسم برایت از معنای زندگی


از اینکه من زندگی را در کنار تو بودن معنا می کنم


زندگی را برای تو سرودن معنا می کنم

 

من زندگی را در خروش چشمان نیلگونت معنا می کنم


من زندگی را در آغوش تو بودن معنا می کنم

 


معنای زندگی معنای بوسه های آتشین عشق است.

 

27 آبان 1389برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : مسافر

میروم تنهای تنها تلخِ تلخ

میکنم تنها سکوت از درد سرد

 

روزها آرام بودم بانفس!

حال گریان گشته ام در این قفس

 

سوختم در زیر باران سوختم

دوختم یک نامه را بر پوستم

 

نامه ای از خاطراتِ با بهار

نامه ای از روزها با سوزها

 

بسمِه اَلله شد کلام اولش

نامه زین پس شد شکایت مقصدش

 

گفتم از شکر و شکایت باخدا

شکر کردم من خدا را خاطِرَت

 

گفتم از شبها که خوابت دیده ام

در هوایت روزها گرییده ام

 

گفتم از دوری، ندیدنهای تو

سخت میشد زندگی بی یاد تو

 

روزها چشمم به یک بَر خیره بود

سر به زیر و گردنم در بند دوست

 

یاد آن روزی که اول روز بود

در به در دنبال کویی دور بود

 

لحظه ها در خاطرم یک عمر بود

سایه سایه یاد تو در نور بود

 

حیف شد آن روز من بد آمدم

سعی کردم روز دوم آمدم

 

روزها اینسان گذشت و دور بود

یاد تو اما بولله سور بود

 

حرف بود و حرف بود و حرف بود

در دلم گویی نگاهت سنگ بود

 

گفتمت گفتی تمام گفتنی؟

جان من گفتی هر آنچه گفتنی ست؟

 

من که رو بودم برایت ای رفیق

هر چه را در دل نهان بود از طریق

 

تو به خود گفتی که میمیرد دلش؟!

تو ندیدی هر چه را دادم ز کف!

 

بی وفا این رسم دلداری نبود

در دلم جز راستی کاری نبود

 

حال من حق میدهم در حق تو

حق من مرگ است در چشمان تو

 

بار الهی!من پشیمان نیستم

من فقط دل راستی میخواستم

 

حال میسوزد دلم چشمم

حال من بیگانه ام خستم

 

نام تو زیباست اما روز خود

یاد تو زیباست در دنیای خود

میروم تنهای تنها تلخِ تلخ

 

 

 

میکنم تنها سکوت از درد سرد

 

21 آبان 1389برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : مسافر

لحظه های سخت تنها ماندنم

با تو یک دنیا قشنگی می شود

با تو حتی خواب های تلخ من

یک بغل رؤیای رنگی می شود

هیچ می دانی دلم این روزها

بی تو دائم بی قراری می کند؟

جمعه ها وقتی به آخر می رسند

در فراقت سخت زاری می کند؟

نامه های هر شبم را خوانده ای ؟

نامه ای از روزهای انتظار

نامه های قلب من در هجر تو

نامه ای از کوچه های بی سوار

آسمان هم باز باریدن گرفت

می نوازد چنگ باران را خدا

بوی خوب خاک و عطر یاد تو

می کشاند تا سرکویت مرا

کاش در این لحظه های تلخ درد

شانه هایت تکیه گاه گریه بود

کاش لبخند قشنگت از دلم

غصه های کهنه اش را می زدود

چشم های خیس من در یک امید

قلب من در آرزوی وصل توست

سوخت باغ هستی ام در این خزان


 

خوب می دانم: بهاران فصل توست !

20 آبان 1389برچسب:, :: 11:3 :: نويسنده : مسافر

تشنه ام ای ابر رحمت آب بارانت کجاست ؟


دست هایم از رمق افتاد دامانت کجاست ؟

در درون سینه ام با مهر تو خو کرده است


طاقت ماندن ندارم گو بیابانت کجاست؟


قلب من ای بهترین چون کوچه ای پاییزی است


تو به فریادم برس ای یار طوفانت کجاست ؟


قسمت من در جهان جز حسرت دیدار چیست؟


دوست دارم قاصدک باشم گلستانت کجاست؟


کو نسیمی تا بیاید زنده گرداند مرا؟


ای طبیب روح من دارو و درمانت کجاست؟


شوق وصلت سوخت ما را ای عجب از کار هجر


خسته ام ای راه هجران خط پایانت کجاست؟
 

19 آبان 1389برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : error


¤¤¤¤¤¤
آرزو مي کنم برايت ....
.قبل از هر چيز برايت آرزو ميكنم كه عاشق شوي

و اگر هستي ، كسي هم به تو عشق بورزد ،و اگر اينگونه نيست ،
تنهاييت كوتاه باشد ،و پس از تنهاييت ،
نفرت از كسي نيابي.
آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد .......
اما اگر پيش آمد ، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني.
برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي ،
از جمله دوستان بد و ناپايدار ........
برخي نادوست و برخي دوستدار ...........
که دست كم يكي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگي بدين گونه است ،
برايت آرزو مندم كه دشمن نيز داشته باشي......نه كم و نه زياد
..... درست به اندازه ،تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قراردهند ،
كه دست كم يكي از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا كه زياده به خود غره نشوي .و نيز آرزو مندم مفيد فايده باشي ،
نه خيلي غير ضروري .....
تا در لحظات سخت ،
وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است،
همين مفيد بودن كافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنين برايت آرزومندم صبور باشي
،نه با كساني كه اشتباهات كوچك ميكنند ........
چون اين كار ساده اي است ،
بلكه با كساني كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميكنند .....
و با كاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي
.و اميدوارم اگر جوان هستي ،خيلي به تعجيل ، رسيده نشوي......
و اگر رسيده اي ، به جوان نمائي اصرار نورزي ،
و اگر پيري ،تسليم نا اميدي نشوي...........
چرا كه هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است
بگذاريم در ما جريان يابد.
اميدوارم سگي را نوازش كني ، به پرنده اي دانه بدهي
و به آواز يكسهره گوش كني ،
وقتي كه آواي سحرگاهيش را سر ميدهد.....
چراكه به اين طريق ، احساس زيبايي خواهي يافت....به رايگان......
اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني
.....هر چند خرد بوده باشد .....
و با روييدنش همراه شوي ،تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد.
به علاوه اميدوارم پول داشته باشي ، زيرا در عمل به آن نيازمندي.....
و سالي يكبار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي :
" اين مال من است " ،فقط براي اينكه روشن كني كدامتان ارباب ديگري است !

اگر همه اينها كه گفتم برايت فراهم شد ،ديگر چيزي ندارم برايت آرزو كنم

19 آبان 1389برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : مسافر

ای دل با غم خود سالها ست که ساخته ام

چیزی است که از حال و روز خود خبر ندارم

 

 

 

عمری است به دنبال نگاهش نشسته ام

هر دم هزار قطره ی اشک به یادش ریخته ام

 

 

 

گر بتوانم در آغوشش بگیرم 

بر شانه های مهربانش سر می گذارم

 

 

 

از برایش سفره ی دل می گشایم

خورشید را به خانه ی دل می کشانم

 

 

 

کاش بر آسمان قلبش چادری می گستردم

تا سایه بانی شود بر بهار لحظه هایم

 

 

 

جا دارد که تا ابد در کنارش بمانم

 

تا مرهمی باشد بر روی زخمهایم

 

17 آبان 1389برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : مسافر

گل قاصد کی فرستاده تورو؟

کی به تو گفته ز من یاد کنی؟

کی به تو گفته منو شاد کنی؟

اونکه از چشم سیاهش دل من غم می گیره...؟

گل قاصد چی میگه؟

مگه تنها شده باز...؟

مگه رسوا شده باز...؟

مگه پروانه می خواد...؟

مگه دیوانه می خواد...؟

چه می دونم گل قاصد چی بگم؟

 

 

دیگه دل از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمی گرده به خدا

 

 

ای نسیم سحری ، ای سبک رقص پیام آور صبح،

زیر گوشم چی میگی؟

کی فرستاده تو رو...؟

کی به تو گفته که از سر ببری خواب مرا...؟

کی به تو گفته که از دل ببری تاب مرا...؟

اونکه خون دلمو ریخته تو شیشه غم...؟!

اون که اندوه مرا هیچ ندید...؟!

اون که فریاد دلم را نشنید...؟!

چی بگم با تو نسیم سحری؟

 

 

دیگه دل از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمی گرده به خدا

 

 

شما ای زنجره ها

چی می گین با دل افسرده من؟

کی فرستاده شما رو دم این پنجره ها؟

مگه اون اشکای شورو ندیدین...؟!

مگه اون قلب صبورو ندیدین...؟!

دل من سنگ صبوره ، دل من جام بلوره ،

دیگه افتاد و شکست ، دیگه من موندم و درد ،

دیگه من موندم و خاموشی و سرد

کی میگه قصه بخونین همتون؟

شما ای زنجره ها اینو بدونین همتون

 

 

دیگه دل از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمیگرده به خدا

 

 

موج دریا

چی میگی؟

با دل خسته تنها چی می گی؟

از کی می گی؟

کی به تو گفته ز من یاد کنی؟

کی به تو گفته که فریاد کنی؟

اون که خندید به چشم تر من...؟!

به تو گفتم چی می گفت...؟!

به تو گفتم که شبا خواب نداشت؟

دلش از دوری من تاب نداشت؟

من پر از او بودم ،

یا که جادو بودم؟

میدونی...؟

اونچه که بود قصه ای بیش نبود...

چی شد اون لطف و صفا..؟

چی شد اون مهر و صفا...؟

همه بود رنگ و ریا..؟!

به تو ای موج قشنگ ، چی بگم از دل تنگ؟

برو ای ساحل دور ، برو تا چشمه نور ،

گر به او بار رسیدی بده پیغام مرا

که مبر نام مرا بر سر سنگ فراموشی درد ،

بشکن جام مرا    

که دلم از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمی گرده به خدا

15 آبان 1389برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده :

کاروان

کاروان میرود اما اثری از من نیست
من به تنهایی من مشغولم
نه که دلشادم از این رغبت تنها بودن ؛رمقی در من نیست
چشم من مانده به راه
سینه ام ناله و اه
بر لبم شکوه یک شا م سیاه
به بلندای زمان
وبه ژرفای زمين
تاكه كي قافله سالار اگر رنگ دلش ابي شد و نگاه سحر ازپشت نگاهش تابيد به صفا بنشيند به افقهاي كوير وبگويد باخودچه كسي جامانده
نکند جان کسی دیده به راه من تنها مانده
من و تنهایی ام و این شام کویر
دیرگاهیست به تنهایی هم خو کردیم
ولی امشب انگار کاروان با همگان هست ولی با من نیست
راه این دشت عجب راه به پایان دارد ولی انار که در پشت سرم اه سرما زده ای جان دارد
و عجب سوز دلی در بنه پنهان دارد
اری انگار که باید به عقب برگردم یک نفر جامانده یک نفر جامانده
کاروان میرسد ای کاش کمی توشه ره بردارم
که خطرهاست در این راه خطیر
کوله راه است و شب و خلوت و تنهایی من
کاروان هست ولی با من نیست
هرکسی مشغول است به دل مرده خویش 
همه هستی ولی تنهاییم
به سفرگاه چنین است که در جمع رفیقان باشیم
ولی انگار که تنها هستیم
بر لبت میخندی ولی افسوس که چون معدن غمها هستیم
کاروان حرکت کرد
سینه دشت کمی جا دارد
شب این دشت خدایا چه تماشا دارد
چه کسی فهمیده است که یکی از همسفرانش که منم
غمی انگار به اندازه دریا دارد و سکوتش بادشت درد دلها و سخنها دارد
خوب شد اهل دلی نیست در این همسفران
که به فریاد سکوتم همه از جابپرند
خواب من بیداری است کاش بیدار شوم
خویه ام بیماری است کاش بیمار شوم

و از این شبزدگی یکسره بیدار شوم

میتوان راحت از این دنیای فانی دل گسست

میتوان چشم را بر این دنیای بی مقدار بست

  میتوان در آن جهان در انتظار تو نشست

                  آری ای زیبای من

              ای حسرت فردای من

میتوان با عشق تو از جاده های شب گذشت

 میتوان جای غمت با یاد تو همخانه گشت

میتوان مانند مجنون سر نهاد بر کوه و دشت

                میتوان ای جان من

                  ای نیمه پنهان من

13 آبان 1389برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : مسافر

گاو ما ما می کرد

گوسفند بع بع می کرد

سگ واق واق می کرد

و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

او به شهر رفته

و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات

جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست

چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .

کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند

چون او با پتروس چت می کرد.

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

پتروس دید که سد سوراخ شده

اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.

پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت

با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .

ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .

کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.

خانه مثل همیشه سوت و کور بود .

الان چند سالی است که

کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد

او حتی مهمان خوانده هم ندارد.

او حوصله ی مهمان ندارد.

او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید

چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد

چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد

به همین دلیل است که دیگر

در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد

 

13 آبان 1389برچسب:, :: 10:59 :: نويسنده : مسافر

در این زمانه که وفا چو کیمیاست نازنین

 

  سراسر وجود تو پر از وفاست نازنین

 

 

 

             اگر چه قلبهای ما به عشق هم تپد ولی

 

 

 

             ببین چگونه راه ما زهم جداست نازنین

 

 

 

چرا به هم نمی رسند دو قلب نا امید ما

 

 

 

چرا زمین و آسمان به ضد ماست نازنین

            خدا برای هر کسی نهاده قسمتی ولی

 

 

 

            ببین برای ما خدا چگونه خواست نازنین

 

 

 

اگر چه ما در این جهان به هم نمیرسیم بدان

 

 

 که عاقبت وصال ما در آن سراست نازنین

12 آبان 1389برچسب:, :: 8:41 :: نويسنده : مسافر

مهتاب

با تو می گویم 

تاریکی  امیدهایم را 

وقتی که خمیازه های مرگ 

در شهر شلوغ چشم هایم باز می شوند 

که تو دریچه آسمان هستی 

به سوی شبی روشن 

در آنسوی آسمانها  

.......

مهتاب

با من حرف بزن 

وقتی حرف می زنی 

زمین در پیش پایت می رقصد 

 شب گیسوانت را به هم می بافد 

ومنظومه ها آرام آرام می خوابند 

ومن.... 

ومن با نوازش عیسای چشمهایت زنده میشوم 

                                                       مهتاب!

با من 

 حرف بزن 

.........

 

 

 

 

11 آبان 1389برچسب:, :: 8:32 :: نويسنده : مسافر

اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري ، به تو يعني به همان منظر دور

به همان سبز صميمي ، به همبن باغ بلور

به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويري

که سراغش ز غزلهاي خودم مي گيريد

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارايي تو

به خموشي ، به تماشا ، به شکيبايي تو

به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت

به سخنهاي تو با لهجه شيرين سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی.

 

 

 

4 آبان 1389برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : مسافر

نام من عشق است . آیا میشناسیدم؟
زخمی ام ، زخمی سراپا ، میشناسیدم؟
با شما طی کرده ام راه درازی را ....
خسته هستم ، خسته ... آیا میشناسیدم؟
راه ششصد ساله ای از دفتر حافظ تا غزلهای شما
ها ... میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدست
من همان خورشیدم اما ، میشناسیدم؟
پای ره، باله شکسته ، سنگلاخ درد ....
اینک این افتاده از پا ... میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرهاتان را
همچنان که شماها میشناسیدم ...
این چنین بیگانه از من رو مگردانید ...
در مبندیدم به حاشا ، میشناسیدم ....
من همان دریایتان ، ای رهروان عشق!
رودهای رو به دریا .. میشناسیدم!
اصل من بودم ، بهانه بود و فرعی بود ...
عشق ویس و حسن لیلی ... میشناسیدم !
در کف فرهاد تیغه من نهادم ... من !!
من بریدم بیستون را ... میشناسیدم !!
مست کرده چهره ام را گرچه این ایام ...
با همین دیدار حتی میشناسیدم !
من همانم ...
آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان یا میشناسیدم ....
 

4 آبان 1389برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : مسافر

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین رابا کمتر از مهر و جواب
دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی‌ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم
و از آسمان درس پاک زیستن
یادم باشدسنگ خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن بدنیا آمدم... نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی رادوست دارم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می‌رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می‌توان باگوش سپردن به آواز
شبانه دوره‌گردی که از سازش عشق می‌بارد
به اسرار عشق پی برد و زنده شد..
 

24 مهر 1389برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : مسافر

سواريم ،سوار باد،مسافري خسته تنم

به داد گريه هام نَرِس،با شادي بيگانه منم

مثل ِ خود پرنده ها پَر زدن ُ خوب بلدم

در بين اين ستاره ها عمريه پَر پَر مي زنم

کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد

هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!

       

کَسی به من هرگز نگفت چرا باید سفر کنم!

از ریشه و از خاطره چرا باید گذر کنم!

ای کاش کَسی به من می گفت سهم من از دنیا چیه؟!

خانه کجاست!غربت کجاست!همدرد بغض من کیه!

 

کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد

هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!

       

هنوز دارم پَر می زنم مثل ِ خود پرنده ها

اما نمی دونم که باز غربت کجــــــــاست!خــــــــانه کجاست!!!

سفر همیشه واسه من قصه ی تکراری بوده

چکیدن قطره ای اشک در پی دلداری بوده!

سفر حکایت ِ منه،حکایت و قصه ی من

پروازم ُ از من بگیر، بال و پَرم خسته شــــــــــــــــــدن

 

کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد

هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!

       

هنوز دارم پَر می زنم مثل ِ خود پرنده ها

اما نمی دونم که باز غربت کجــــــــاست!خـــــــــــــــــــانه کجاست!!!

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1342
بازدید هفته : 1408
بازدید ماه : 1497
بازدید کل : 29105
تعداد مطالب : 136
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1



Alternative content