مسافر ( هرچی بخوای گیر میاری)
درباره وبلاگ


این وبلاگ تنها برای سرگرمی بوده و هیچگونه جنبه ی سیاسی ندارد
آخرین مطالب
نويسندگان
چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:, :: 8:18 :: نويسنده : مسافر

الو ... الو... سلام

  

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

 

 مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

  

پس چرا کسی جواب نمیده؟

 

 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟

 

 

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

 

 

 

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

 

 

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

 

 

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

 

 

 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

 

 

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا

 

 

 

باهام حرف بزنه گریه میکنما...

 

 

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

 

 

 

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

 

 

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

 

 

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

 

 

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

 

 

 

GetBC(144);

دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, :: 9:56 :: نويسنده : مسافر

دخترجواني از مکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد.

پس از دوماه، نامه اي از نامزد مکزيکي خود دريافت مي کند به اين مضمون:

لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم

و بايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!!

ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم.

من را ببخش و عکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست.

باعشق : روبرت


دخترجوان رنجيـده خاطر از رفتار نامزدش،

از همه همکاران و دوستانش مي خواهد که عکسي از

برادر، پسرعمو، پسردايي و ... خودشان به او قرض بدهند.

و همه آن عکسها را که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بي وفايش،

در يک پاکت گذاشته و همراه با يادداشتي برايش پست مي کند،

به اين مضمون:

روبرت عزيز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قيافه تو را به ياد نياوردم،

لطفاً عکس خودت را از ميان عکسهاي توي پاکت جدا کن و بقيه را به من برگردان .....

شنبه 23 مهر 1390برچسب:, :: 8:37 :: نويسنده : مسافر

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

برای ادامه داستان به ادامه مطلب بروید



 



ادامه مطلب ...
شنبه 16 بهمن 1389برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : مسافر

مردي به دربار خان زند مي رود  و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند...

سربازان مانع ورودش مي شوند!

خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنودومي پرسد ماجرا چيست؟

پس از گزارش سربازان به خان؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند...

مرد  به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد:چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟

مرد مي گويد  دزد،همه  اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !

 خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!

مرد مي گويد: من خوابيده بودم!

خان مي گويد: خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟

مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود؛ وسرمشق آزادي خواهان مي شود ...

مرد مي گويد: من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري...!

 خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند. وسپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند..

ودر آخر مي گويد: اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم...

21 دی 1389برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : مسافر
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
 انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم
دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
 رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....
توجه او را جلب
کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی  ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
 کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
 رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"







 



 

7 دی 1389برچسب:, :: 11:24 :: نويسنده : مسافر

يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي که سپرده گذاري کرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانک براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکي پيرزن رسيد و مدير عامل با کنجکاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است ، پس انداز کرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي که اين کار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد !
مرد مدير عامل که اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي کنيم و سپس ببينيم چه کسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم مي شود ، با لبخندي که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد .
وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل که پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدير عامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند

1 دی 1389برچسب:, :: 10:55 :: نويسنده : مسافر
موضوع انشا : کشور خارج کجاست؟

خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !
مملکت خارج جایی است که همه در آن با ناموس همدیگر کار دارند !
در حالی که در مملکت ما چند نفر با ناموس همه کار دارند !!!

کشور خارج جایی است که رییس جمهورشان بیشتر از یک دست لباس دارد بس که تشریفاتی و مرفه است !
تازه در خارج کراوات هم می زنند که همه میدانند یک جور فلش و علامت راهنمای رو به پایین است !

خارجی ها همه غرب زده هستند بی همه چیز ها !!!
مردم خارج ، همیشه مست هستند و دائم به هم میگویند: یو آر ... !!!
اما در اینجا ما همیشه در حال احوال پرسی از خانواده طرف مقابل هستیم بس که مودب و بافرهنگیم !

ما در ایران خیلی همه چیز داریم ! نان ، مسکن و حتی به روایتی آزادی !
اما فرق اصلی ما در این است که خودمان میگوییم این ها را نداریم ، ولی مقاماتمان میگویند دارید !
و ما از بس که نفهم هستیم ، اصرار میکنیم و میگوییم پس کو ؟!!!
آن وقت آنها مجبور میشوند گشت درست کنند و به زور به ما حالی کنند که ایناهاش !!!
در خارج اما اینطوری نیست بس که آنها بی منطق هستند !

خارج جای عقب افتاده ای است که گشت نسبت ندارد ! آن ها برای لاک زدن جریمه نمیشوند !
در خارج هنوز نفهمیده اند که رنگ سیاه مناسب تابستان است !
خارجی ها بس که دین و اعتقاد ضعیفی دارند ، با دیدن موی نامحرم ، هیچ چیزیشان نمی شود !!!
اما ما اگر یک تار مو ببینیم ، دچار لرزش می شویم ! بس که محکم است این اعتقاداتمان !

خارجی ها فکر میکنند ما در جنگ جهانی هستیم چون کوپن داریم و سهمیه بندی !
آنها وقتی جنگ جهانی میکردند همه چیزشان سهمیه بندی بود !
ما همیشه در حال جنگ جهانی هستیم ! بس که رییس جمهورها و رهبرمان منتخب ما هستند !

آنجا کشیش ها و پاپ حوزه علمیه ندارند بس که بی فرهنگ هستند !
خارجی ها بس که بی دین و کافر هستند ، نمی دانند ازدواج از نوع موقت چیست !
خارجی ها بس که سوسول هستند می گویند مرد با زن برابر است و
هیچ استاد پاک و مطهری نبوده که بهشان بگوید نخیر ! هر 4 تا زن میشود یک مرد !!!
ما استاد پاک و مطهری داشتیم که استاد اخلاق بود و پسرش هم برای
نشان دادن اصل و نسب پدرش ، در مجلس به یکی دیگر گفت : فیوز !!!
البته او قبل از فیوز یک ( پ ) هم گذاشت که ما نفهمیدیم چرا !

آن ها بس که بی فرهنگ هستند در کلیسا با کفش می روند و عود روشن میکنند، در حالی که همه می دانند لذت حرف زدن با خدا در بوی جوراب مخلوط با گلاب است !

آن ها تمام شعر های مذهبی خود را با آهنگ میخوانند، بس که الاغند،
در حالیکه وقتی آدم با خدا حرف میزند ، اجازه ندارد شاد باشد !
خدا خیلی ترسناک است و هیچکس جز ایرانی ها نمیداند این را !

ما قطب جهان اسلامیم در حالی که خارج در جهان اسلام هیچ چیز نیست !
ما میدان آزادی داریم ولی خارجی ها فقط مجسمه آزادی دارند !!!
و هر بچه ای میداند که اصلا مجسمه یعنی هیچ کاره ! پس ما آزادی داریم ولی خارجی ها ندارند !

آن ها خواننده هایی دارند که همش اعتراض میکنند بس که بی ادبند ،
در حالی که خواننده های ما میخوانند همه چی آرومه بس که هنرمندهای مودبی هستند !

آن ها بس که به بزرگترشان احترام نمیگذارند ، هیچ وقت آل پاچینو و جرج کلونی و آنجلینا جولی را ،
نمی فرستند دست بوس اسقف و پاپ تا بلکه عبرت بگیرند و کار بد نکنند در فیلم ها !

ما در ایران تعداد صندلی های دانشگاه هایمان از متقاضی ها بیشتر است بس که علم داریم !
فیلم های ما در ایران هیچ وقت پایان غمگین ندارد بس که ما شادیم ،
ولی خارجی ها همه افسرده هستند و همه اش در فیلم ها در حال خون ریزی و کارهای بد بد !
در حالی که همه میدانند لذت هر فیلمی به عروسی انتهای آن است !

آن ها بس که سوسول هستند هر 4 سال یک نفر میشود همه کاره مملکتشان ،
ولی ما همیشه گفته ایم که حرف مرد یکی است و هیچ کس عوض نمیشود !

ما در ایران خانواده خود را خیلی دوست داریم و هر وقت کاره ای شدیم ،
تمام فک و فامیل خود را میکنیم مدیر !
اما آن ها بس که بنیان خانواده قوی ندارند ، این کارها را بلد نیستند !

ما از این انشاء نتیجه میگیریم که خارج جای بدی است !
خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !
29 آذر 1389برچسب:, :: 19:11 :: نويسنده : error

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....

 

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.

 

17 آذر 1389برچسب:, :: 10:41 :: نويسنده : مسافر

نمي دونم شما تا حالا در مورد واژه خالی بندی فكر كردين كه ممكنه سابقة ديرينه اي هم واسه خودش داشته باشه؟

اين روزها عبارت خالی بندی به معنی دروغ گفتن و لاف زدن رايج شده است اما پيشينه اين واژه به دهها سال پيش يعنی زمان سلطنت رضا شاه بر می گردد ! نقل می کنند که در زمان رضاشاه بدليل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهايی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه يعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گيرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه اين قضيه شدند براي اينكه همديگر را مطلع كنند به هم می گفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشون اين بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به اين معني كه در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و روی همين اصل بود که واژه خالی بندی رواج پيدا کرد.

18 آبان 1389برچسب:, :: 18:32 :: نويسنده : مسافر

iss: ܓ ✿ میزی برای کار ✿ ܓ ✿ کاری برای تخت ✿ ܓ ✿ تختی برای خواب ✿ ܓ ✿ خوابی برای جان ✿ ܓ ✿ جانی برای مرگ ✿ ܓ ✿ مرگی برای یاد ✿ ܓ ✿ یادی برای سنگ ✿ ܓ ✿ این بود زندـگی!؟

18 آبان 1389برچسب:, :: 9:4 :: نويسنده : مسافر

When U Were 15 Yrs Old, I Said I Love U...
U Blushed.. U Look Down And Smile
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...


 
 

When U Were 20 Yrs Old, I Said I Love U...
U Put Ur Head On My Shoulder And Hold My Hand...
Afraid That I Might Dissapear...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
 
 
When U Were 25 Yrs Old, I Said I Love U...
U Prepare Breakfast And Serve It In Front Of Me
And Kiss My Forhead
N Said :"U Better Be Quick, Is's Gonna Be Late.."
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
 
 

When U Were 30 Yrs Old, I Said I Love U...
U Said: "If U Really Love Me, Please Come Back Early After Work.."
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
 
 

When U Were 40 Yrs Old, I Said I Love U...
U Were Cleaning The Dining Table And Said: "Ok Dear,
But It's Time For
U To Help Our Child With His/Her Revision.."
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
 
 
When U Were 50 Yrs Old, I Said I Love U..
U Were Knitting And U Laugh At Me
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی
 
 
When U Were 60 Yrs Old, I Said I Love U...
U Smile At Me
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...
 
 
hen U Were 70 Yrs Old. I Said I Love U...
We Sitting On The Rocking Chair With Our Glasses On..
I'M Reading Your Love Letter That U Sent To Me 50 Yrs Ago..
With Our Hand Crossing Together
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
 
 

When U Were 80 Yrs Old, U Said U Love Me!
I Didn't Say Anything But Cried...
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

17 آبان 1389برچسب:, :: 10:46 :: نويسنده : مسافر

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود

15 آبان 1389برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : مسافر

بچه دار شدن آرايشگر

 
 
 

در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي مي‌كرد كه سالها بچه‌دار نمي‌شد. او

 

نذر كرد كه اگر بچه‌دار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان

 

اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد!

 
 
 
 
 
 
 

 

 

روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد

 

خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر

 

خواست مغازه‌اش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر

 

از طرف قناد دم در بود.

 

 

 

روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند،

 

آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش

 

را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم

 

در بود.

 

 

روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به

او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.

 

حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، با چه

منظره‌اي روبرو شد؟

فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد.

.

.

.

.

چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر مي‌زدند كه پس چرا اين مردك حمال الاغ مغازه‌اش را باز نميكنه ....

13 آبان 1389برچسب:, :: 11:4 :: نويسنده : مسافر

یک گروه از دانشمندان پنج میمون را در قفسی گذاشتند و در وسط قفس یک نردبان که بالای آن مقداری موز گذاشته شده بود قرار دادند

هربار که میمونی از نردبان بالا رفت، دانشمندان میمون های دیگر را با دوش آب سرد خیس کردند.

پس از مدتی، هر میمون که از نردبان بالا رفت میمون های دیگر میمونی را که از نردبان بالا رفته بود را کتک زدند.

پس از مدتی، هیچ میمونی دیگر جرات اینکه از نردبان بالا رود را نداشت، گرچه وسوسه او بسیار عمیق بود.

دانشمندان تصمیم میگیرند یکی از میمون ها را با میمون جدیدی عوض کنند. میمون تازه اولین کاری که می کند برای بدست آوردن موز از نردبان بالا می رود. ولی میمون ها دیگر او را محکم کتک می زنند

پس از چند بار کتک خوردن، میمون تازه وارد فرا می گیرد که نبایستی از نردبام بالا برود، اما هرگز نمیداند چرا.

میمون دوم جایگزین می شود و همان وضع ادامه می یابد. میمون اول هم در کتک زدن میمون دوم همکاری می کند. میمون سوم جایگزین می شود و همان وضع کتک زدن ادامه میابد. میمون چهارم جایگزین می شود و همچنان کتک زدن هر میمونی که از نردبان بالا می رود ادامه دارد. میمون پنجم هم جایگزین می شود و کتک زدن و کتک خوردن همچنان ادامی میابد.

حالا آنچه مانده میمون های جدیدی هستند که حتا هیچکدامشان دوش آب سرد را هرگز تجربه نکرده اند، ولی همچنان هر میمونی که از نردبان بالا می رود را کتک می زنند.

اگر ممکن بود از میمون ها پرسش شود چرا آنانی را که از نردبان بالا میروند را کتک می زنند، مطمئن باشید جواب می توانست این باشد...

”من نمیدانم – این روش کاری است که در اینجا مرسوم است“

آیا این بنظر شما مانوس و خودمانی نیست؟؟

این دست یافت فراغت را که این موضوع را با دیگران شریک بشوید از دست ندهید، زیرا ممکن است آنها هم از خودشان بپرسند چرا ما به آن کار هائی که می کنیم ادامه می دهیم، اگر راه دیگری در آن بیرون وجود دارد که عاقلانه تر است!!؟

 

« آلبرت انیشتن:

فقط دو چیز، بیکران است: کهکشان و حماقت انسان، البته درمورد اولی مطمئن نیستم !»

12 آبان 1389برچسب:, :: 8:44 :: نويسنده : مسافر

داستان واقعی:


خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد.. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم
رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه....  نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم
 رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است
خانم يک لحظه سکوت کرد.. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.
تن آدمی شریف است به جان آدمیت   نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

 

 

11 آبان 1389برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : مسافر

عجب مطلبیه حتما تا آخر بخونید
 
 
 

ارسالی از مهدی محمدی-سوئد

 

 
 
 

یکی از چیزهایی که این طرفها به وفور یافت می شود، بچه‌های کم سن و سالی

 هستند که متولد و مقیم خارج از ایرانند، به ظاهر ایرانی اند، اما هیچ شباهتی

به ایران و ایرانی ندارند. بسیاری از آنها چیز زیادی از ایران نمی دانند.

 

 
 

چند وقت پیش به همراه دوستی که خیلی برای مترقی نشان دادن سیمای جمهوری اسلامی

 احساس وظیفه می‌کند، منزل یکی از دوستان بودیم که یک فرزند ۱۶ ساله داشت

با همان تفاسیری که ذکر شد. گویا این هموطن ۱۶ ساله به

 دیدن یکی از مسابقات ورزشی در سوئد رفته بود که بانوان

 ایرانی هم در آن شرکت داشتند. نوع پوشش بانوان ایرانی

 سوالاتی را در ذهن این هموطن ۱۶ ساله و دیگر دوستان وی

 ایجاد کرده بود که وی را بر آن داشت تا آن سوالات را با یک

ایران شناس متبحر!! در میان بگذارد.

از آنجایی که بنده اعتقاد دارم ملاقه فرو کردن در بعضی چیزها اصلا خوب نیست و باعث

می‌شود تا بوی بد آن به مشام همه برسد، سعی کردم تا موضوع بحث را عوض کنم اما

این دوست ما با نادیده گرفتن توصیه‌های ایمنی و به قصد تنویر افکار عمومی، به جنگ

نوجوان ۱۶ ساله‌ای رفت که با سوالات ساده و بی‌آلایش خود به

 ما فهماند که بایدها و نبایدهای امروز ایران از چنان منطق

بی‌پشتوانه‌ای برخوردارند که حتی از قانع کردن یک نوجوان

۱۶ سالهء سوئدی هم ناتوان است. توجه شما را به این سوال

 و جواب جلب می‌کنم:

 

- میگم خانومای ایرانی تو ایران هم مجبورن با همین لباسا ورزش کنن یا فقط وقتی که از ایران

 میان بیرون باید اینا رو بپوشن؟

نه – تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.

- یعنی اگه شما اونا رو بدون این لباسا ببینین اشکال نداره؟

- من این رو گفتم؟

- آره دیگه، خودت گفتی تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.

- اونا مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن واسه اینکه آقایون اصلا نمی‌تونن ورزش کردن

خانوما رو ببینن، چون دیدن ورزش اونا با این لباسا هم اشکال داره.

- ولی اینجا که اشکال نداره.

- خب، اونجا داره.

- چرا؟

- چون ما می‌خواهیم خانوم‌هامون در مسابقات جهانی شرکت کنن، ما که نمی‌تونیم به اینا بگیم

آقایون نگاه نکنن ولی تو کشور خودمون می‌تونیم بگیم.

- اینکه آقایون ورزش خانوما رو ببینن، اشکالش واسه خانوماست یا آقایون؟

- واسه هر دو.

- اگه واسه خانوما هم اشکال داره، پس چرا خانوما میان اینجا تا آقایون خارجی نگاشون کنن؟

- واسه اینکه اشکالش این قدر نیست که ما خانوم‌هامون رو از مسابقات جهانی محروم کنیم.

- اشکالش چقدره؟

- نمی دونم .

- پس فقط آقایون ایرانی نباید ورزش کردن خانومای ایرانی رو ببینن؟

- احتمالا.

- ولی اینجا آقایون ایرانی میان ورزش خانومای ایرانی رو می‌‌بینن.

- کیا؟

- ورزشکاران مرد ایرانی و اعضای سفارت.

- خب اینا میان تا تیم بانوان رو تشویق کنن.

- مگه تو ایران آقایون واسه چه کاری میرن ورزشگاه؟

- خب اونجا به اندازهء کافی خانم هست که تشویق کنن.

- یعنی اگه خانم‌ها برای تشویق به اندازهء کافی نبودن، آقایون می‌تونن برن تشویق کنن؟

- نه.

- یعنی فقط آقایون ایرانی که تو ایران زندگی می‌کنن نمی‌تونن برن ورزش خانوم‌های ایرانی رو ببینن؟

- ولش کن بابا. راستی می‌خواهی چی کاره بشی؟

اما از آنجایی که این هموطن ۱۶ ساله دوست ما را با سفیر ایران عوضی گرفته بود، اصلا ول کن معامله نبود.

- میشه بگی اشکاله دیدن ورزش خانوما چیه؟

- مشکل شرعی داره.

- شرعی یعنی چی؟

- شرعی یعنی دینی.

- چرا؟

- ببین عزیزم، شاید تو این کشور این چیزا عادی باشه اما تو ایران عادی نیست. به همین

خاطر ممکنه آقایون با دیدن این چیزا به مشکل بیافتن.

- چه مشکلی؟

- ممکنه به گناه بیافتن.

- یعنی شما هم ممکنه با دیدن مامان من به گناه بیافتی؟

- مگه مامان تو ورزشکاره؟

- آره.

- جدی؟ نه خب.منظورم اونا بود.

- اونا کی هستن؟

- اونایی که این قانون رو گذاشتن منظورشون این بوده که ممکنه بعضی از مردا به گناه بیافتن

 نه همه شون.

- تو کشور شما واسه اینکه بعضی از مردا به گناه نیافتن، جلوی همهء مردا رو می گیرن؟

- آره.

- خب دیدن ورزش خانوما از تلوزیون که بیشتر می‌تونه آقایون رو به گناه بندازه، چون

تلوزیون تصویر بسته‌تری نشون میده.

- من گفتم که ورزش خانوما از تلوزیون پخش میشه؟

- مگه نمیشه؟

- نه.

- پس اون خانومی که نمی‌تونه بره ورزشگاه چه جوری ورزش خانوما رو می‌بینه؟

- احتمالا نمی‌بینه.

- این جوری که هیچ تبلیغی برای ورزش خانوما نمی‌شه و بتدریج خانومای کشور علاقه‌مندی

 خودشون رو به ورزش از دست میدن.

- نه بابا، این طورا هم نیست.

- من اگه جای خانوم‌های کشورتون بودم در اعتراض به این مسأله دیدن مسابقات ورزشی

آقایون رو تحریم می‌کردم.

- کی به تو گفته که خانوما می تونن برن ورزش کردن آقایون رو ببینن؟

- مگه نمی تونن؟

- نه.

- چرا؟

- چون اون هم مشکل شرعی داره.

- یعنی تلوزیون شما اصلا ورزش رو پخش نمی کنه؟

- چرا ورزش آقایون رو پخش می کنه.

- این که خانوم‌ها ورزش آقایون رو از تلوزیون ببینن که بدتره.

- چرا؟

- وقتی که من به استادیوم میرم با خودم یک دوربین هم میبرم چون از اون بالا چیزی پیدا نیست ولی از تلوزیون همه چیز پیدا است.

- خب، آره …. راستی بابات کجاست؟

- اگه خانوم‌ها نباید ورزش کردن آقایون رو ببینن، پس چرا خانوم‌های ورزشکار شما وقتی میا

ن اینجا، ورزش کردن آقایون رو میبینن.

- ببین! یه چیزایی هست که شاید خودش بد نباشه ولی اشاعهء اون اشکال داره.

- اشاعه یعنی چی؟

- اشاعه یعنی ترویج و همگانی کردن اون.

- یعنی اگه همه بیان و ورزش رو ببینن خوب نیست؟ من قبلا فکر می‌کردم که دولت‌ها کلی پول

خرج می‌کنن تا همه بیان سراغ ورزش

- نه! ترویج بی بند و باری اشکال داره.

- مگه دیدن ورزش بی بند و باریه.

- ببین! این حرفا واسه اینه که تو دلیل حجاب رو نفهمیدی. ما اعتقاد داریم که حجاب یک

محدودیت نیست بلکه مصونیت هست.

 

- معنی این جمله که الان گفتی چیه؟

- یعنی اینکه من غلط بکنم دیگه بیام خونهء شما !!!

11 آبان 1389برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : مسافر

جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند. 

 


پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين

 
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد. 


جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است 


پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر 


تمام مي شود

 
جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد 


پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر 


حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به 
 

درد نمي آورد

 
جوان گفت: خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است 


پيرزن گفت: درست است ، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش

 
شما نمي شود و به او طمع نمي برد

 
جوان گفت: شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است 


پيرزن گفت: شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت ، باعث مي شود که 


خانمتان کمتر از خانه بيرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از

 
خيابان گردي ، خرج برايت نمي تراشد 


جوان گفت: اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد 


پيرزن گفت: اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي عروس به اين

 نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد

 

10 آبان 1389برچسب:, :: 17:11 :: نويسنده : مسافر

اگر به ما کشتن آرزوهایمان را یاد نداده بودند دنیای زیباتری داشتیم
اگر به ما کشتن اشک را نمی آموختند دنیای مهربان تری داشتیم
اگر به ما دروغ را نمی آموختند دنیایی داشتیم که تنفس هوایش نیز تقدس داشت
و اگر عاشق شدن را از یادمان نمی بردند دنیای ما اکنون نامش بهشت بود.

9 آبان 1389برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : مسافر

من اناری می کنم دانه به دل می گویم: کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود… لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد گل داد… سرخ سرخ گل ها انار شد… داغ داغ هر اناری هزار تا دانه داشت دانه ها عاشق بودند دانه ها توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود… دانه ها ترکیدند… انار ترک برداشت خون انار روی دست لیلی چکید لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید مجنون به لیلی اش رسید راز رسیدن فقط همین بود کافی است انار دلت ترک بخورد

8 آبان 1389برچسب:, :: 8:33 :: نويسنده : مسافر

يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که:

 

  

مرد کور

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!1

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

------------------------------------------------------------------

 

یکی از بستگان خدا


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


----------------------------------------------------------------

نخستين درس مهم - زن نظافتچى 


من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام

دومين درس مهم- کمک در زير باران 


يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
 
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم
            ارادتمند        
خانم نات کينگ‌کول 
 

سومين درس

 هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد
 

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
 

 
 

- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
 
 
 
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
 
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
 
- بستنى خالى چند است؟
 
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
 
- ٣٥ سنت
 
- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
 
- براى من يک بستنى بياوريد.
 
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
 
 
 
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
 
 
 
 
چهارمين درس مهم

 مانعى در مسير


در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
 
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
«هر مانعى= فرصتى


 

---------------------------------------

بگذاريد اين ايميل به حيات خود ادامه دهد و براي دوستان خود ارسالش کنید 

 

خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت

3 آبان 1389برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : مسافر

این داستان به سال 1848 بر می گردد،درست زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند.

از آن جایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود،او تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند.

حدود 40 سال پس از آن، ملکه ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی(CharLs Gavan Duffy ( قرار گرفت. وقتی آقای چارلز به اطلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد . ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه ؟

او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند ،

 توماس فرانسیس(Tomas Francis Meagher )به ایالات متحده مها جرت کرد و خیلی زود به مقام فرماندهی مونتانا رسید.

 ترنس مک مانس (Terrence Mc manus )و پاتریک دونا او (Patrik Don Ahue ) هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند.

ریچارد اوگورمان (Richard O Garman) به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد.

ماریس لین(morris Lyene)و مایکل ایرلند (((MichaeL IreLand هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند.

دارسی مگی (Darcy Mcgee) نخست وزیر کانادا شد. و در آخر جان میچل

(john Mitchell) نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد .

همه ما نه تنها با سر خوردگیها و نا کامی ها بلکه با موانع و سدهایی در جاده های مختلف موفقیت روبرو می شویم.

این داستان مصداق این جمله است

َ"در معامله زندگی، گذشته شما هرگز برابر با آینده تان نیست

3 آبان 1389برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : مسافر

تعدادى از متخصصان اين پرسش را از گروهى از بچه هاى ٤ تا ٨ ساله پرسيدندکه: «عشق يعنى چه؟» پاسخ هايى که دريافت شد عميق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود. در اينجا بعضى از اين پاسخ را براى شما می آوريم:

هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت ديگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پايش را لاک بزند. بنابراين، پدربزرگم هميشه اين کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. اين يعنى عشق. (ربکا، ٨ ساله)

وقتى يک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است. شما میدانيد که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بيلى، ٤ ساله)

عشق هنگامى است که يک دختر به صورتش عطر می زند و يک پسر به صورتش ادوکلن می زند و با هم بيرون می روند و همديگر را بو می کنند. (کارل، ٥ ساله)

عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می رويد و بيشتر سيب زمينى سرخ کرده هايتان را به يکنفر می دهيد بدون آن که او را وادار کنيد تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کريس، ٦ ساله)

عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزه اش خوب است. (دنى، ٧ ساله)

عشق هنگامى است که دو نفر هميشه همديگر را می بوسند و وقتى از بوسيدن خسته شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند و با هم بيشتر حرف بزنند. مامان و باباى من اينجورى هستند. (اميلى، ٨ ساله)

اگر می خواهيد ياد بگيريد که چه جورى عشق بورزيد بايد از دوستى که ازش بدتان می آيد شروع کنيد. (نيکا، ٦ ساله)

(ما به چند ميليون نيکاى ديگر در اين سياره نياز داريم)

عشق هنگامى است که به يکنفر بگوئيد از پيراهنش خوشتان می آيد و بعد از آن او هر روز آن پيراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله)

عشق شبيه يک پيرزن کوچولو و يک پيرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همديگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)

عشق هنگامى است که مامان بهترين تکه مرغ را به بابا میدهد. (الين، ٥ ساله)

هنگامى که شما عاشق يک نفر باشيد، مژه هايتان بالا و پائين میرود و ستاره هاى کوچک از بين آنها خارج می شود. (کارن، ٧ ساله)

شما نبايد به يکنفر بگوئيد که عاشقش هستيد مگر وقتى که واقعاً منظورتان همين باشد. اما اگر واقعاً منظورتان اين است بايد آن را زياد بگوئيد. مردم معمولاً فراموش میکنند. (جسيکا، ٨ ساله)

و سرانجام ...

برنده ما يک پسر چهارساله بود که پيرمرد همسايه شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گريه کردن پيرمرد را ديد، به حياط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسيد به مرد همسايه چه گفتی؟ پسرک گفت: "هيچى، فقط کمکش کردم که گريه کند"

1 آبان 1389برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : مسافر

 

پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت که توي يه سي دي فروشي کار ميکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هيچي نگفت. هر روز به اون فروشگاه ميرفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از يک ماه پسرک مرد... وقتي دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک ديد که تمامي سي دي ها باز نشده... دخترک گريه کرد و گريه کرد تا مرد... ميدوني چرا گريه ميکرد؟ چون تمام نامه هاي عاشقانه اش رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرک میداد.

15 مهر 1389برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : مسافر

۱ ـ دوست دارم تورا نه به خاطرشخصیتت بلکه به خاطر شخصیتی که در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.

۲ ـ هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث ریختن اشک های تو نمی شود.

۳ ـ اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست نداشت به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

۴ ـ دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

۵ ـ بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار کسی باشی وبدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

۶ ـ هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحت هستی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو باشد.

۷ ـ تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

۸ ـ هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران.

۹ ـ شاید خدا خواسته که بسیاری افراد نامناسب را بشناسی وسپس شخص مناسب را،به این صورت وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.

۱۰ ـ به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.

۱۱ـ همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوبار اعتماد نکنی.

۱۲ـ خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از اینکه شخص دیگری را بشناسی و انتظارداشته باشی او تو رابشناسد.

۱۳ـ زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.
__________________
همیشه آخر هر چیز خوب میشود.اگر نشد,بدان هنوزآخرآن نرسیده ! "چارلی چاپلین"
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 200
بازدید ماه : 1716
بازدید کل : 29324
تعداد مطالب : 136
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1



Alternative content