مسافر ( هرچی بخوای گیر میاری)
درباره وبلاگ


این وبلاگ تنها برای سرگرمی بوده و هیچگونه جنبه ی سیاسی ندارد
آخرین مطالب
نويسندگان
19 آبان 1389برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : مسافر

ای دل با غم خود سالها ست که ساخته ام

چیزی است که از حال و روز خود خبر ندارم

 

 

 

عمری است به دنبال نگاهش نشسته ام

هر دم هزار قطره ی اشک به یادش ریخته ام

 

 

 

گر بتوانم در آغوشش بگیرم 

بر شانه های مهربانش سر می گذارم

 

 

 

از برایش سفره ی دل می گشایم

خورشید را به خانه ی دل می کشانم

 

 

 

کاش بر آسمان قلبش چادری می گستردم

تا سایه بانی شود بر بهار لحظه هایم

 

 

 

جا دارد که تا ابد در کنارش بمانم

 

تا مرهمی باشد بر روی زخمهایم

 

17 آبان 1389برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : مسافر

گل قاصد کی فرستاده تورو؟

کی به تو گفته ز من یاد کنی؟

کی به تو گفته منو شاد کنی؟

اونکه از چشم سیاهش دل من غم می گیره...؟

گل قاصد چی میگه؟

مگه تنها شده باز...؟

مگه رسوا شده باز...؟

مگه پروانه می خواد...؟

مگه دیوانه می خواد...؟

چه می دونم گل قاصد چی بگم؟

 

 

دیگه دل از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمی گرده به خدا

 

 

ای نسیم سحری ، ای سبک رقص پیام آور صبح،

زیر گوشم چی میگی؟

کی فرستاده تو رو...؟

کی به تو گفته که از سر ببری خواب مرا...؟

کی به تو گفته که از دل ببری تاب مرا...؟

اونکه خون دلمو ریخته تو شیشه غم...؟!

اون که اندوه مرا هیچ ندید...؟!

اون که فریاد دلم را نشنید...؟!

چی بگم با تو نسیم سحری؟

 

 

دیگه دل از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمی گرده به خدا

 

 

شما ای زنجره ها

چی می گین با دل افسرده من؟

کی فرستاده شما رو دم این پنجره ها؟

مگه اون اشکای شورو ندیدین...؟!

مگه اون قلب صبورو ندیدین...؟!

دل من سنگ صبوره ، دل من جام بلوره ،

دیگه افتاد و شکست ، دیگه من موندم و درد ،

دیگه من موندم و خاموشی و سرد

کی میگه قصه بخونین همتون؟

شما ای زنجره ها اینو بدونین همتون

 

 

دیگه دل از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمیگرده به خدا

 

 

موج دریا

چی میگی؟

با دل خسته تنها چی می گی؟

از کی می گی؟

کی به تو گفته ز من یاد کنی؟

کی به تو گفته که فریاد کنی؟

اون که خندید به چشم تر من...؟!

به تو گفتم چی می گفت...؟!

به تو گفتم که شبا خواب نداشت؟

دلش از دوری من تاب نداشت؟

من پر از او بودم ،

یا که جادو بودم؟

میدونی...؟

اونچه که بود قصه ای بیش نبود...

چی شد اون لطف و صفا..؟

چی شد اون مهر و صفا...؟

همه بود رنگ و ریا..؟!

به تو ای موج قشنگ ، چی بگم از دل تنگ؟

برو ای ساحل دور ، برو تا چشمه نور ،

گر به او بار رسیدی بده پیغام مرا

که مبر نام مرا بر سر سنگ فراموشی درد ،

بشکن جام مرا    

که دلم از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمی گرده به خدا

15 آبان 1389برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده :

کاروان

کاروان میرود اما اثری از من نیست
من به تنهایی من مشغولم
نه که دلشادم از این رغبت تنها بودن ؛رمقی در من نیست
چشم من مانده به راه
سینه ام ناله و اه
بر لبم شکوه یک شا م سیاه
به بلندای زمان
وبه ژرفای زمين
تاكه كي قافله سالار اگر رنگ دلش ابي شد و نگاه سحر ازپشت نگاهش تابيد به صفا بنشيند به افقهاي كوير وبگويد باخودچه كسي جامانده
نکند جان کسی دیده به راه من تنها مانده
من و تنهایی ام و این شام کویر
دیرگاهیست به تنهایی هم خو کردیم
ولی امشب انگار کاروان با همگان هست ولی با من نیست
راه این دشت عجب راه به پایان دارد ولی انار که در پشت سرم اه سرما زده ای جان دارد
و عجب سوز دلی در بنه پنهان دارد
اری انگار که باید به عقب برگردم یک نفر جامانده یک نفر جامانده
کاروان میرسد ای کاش کمی توشه ره بردارم
که خطرهاست در این راه خطیر
کوله راه است و شب و خلوت و تنهایی من
کاروان هست ولی با من نیست
هرکسی مشغول است به دل مرده خویش 
همه هستی ولی تنهاییم
به سفرگاه چنین است که در جمع رفیقان باشیم
ولی انگار که تنها هستیم
بر لبت میخندی ولی افسوس که چون معدن غمها هستیم
کاروان حرکت کرد
سینه دشت کمی جا دارد
شب این دشت خدایا چه تماشا دارد
چه کسی فهمیده است که یکی از همسفرانش که منم
غمی انگار به اندازه دریا دارد و سکوتش بادشت درد دلها و سخنها دارد
خوب شد اهل دلی نیست در این همسفران
که به فریاد سکوتم همه از جابپرند
خواب من بیداری است کاش بیدار شوم
خویه ام بیماری است کاش بیمار شوم

و از این شبزدگی یکسره بیدار شوم

میتوان راحت از این دنیای فانی دل گسست

میتوان چشم را بر این دنیای بی مقدار بست

  میتوان در آن جهان در انتظار تو نشست

                  آری ای زیبای من

              ای حسرت فردای من

میتوان با عشق تو از جاده های شب گذشت

 میتوان جای غمت با یاد تو همخانه گشت

میتوان مانند مجنون سر نهاد بر کوه و دشت

                میتوان ای جان من

                  ای نیمه پنهان من

13 آبان 1389برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : مسافر

گاو ما ما می کرد

گوسفند بع بع می کرد

سگ واق واق می کرد

و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

او به شهر رفته

و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات

جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست

چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .

کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند

چون او با پتروس چت می کرد.

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

پتروس دید که سد سوراخ شده

اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.

پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت

با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .

ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .

کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.

خانه مثل همیشه سوت و کور بود .

الان چند سالی است که

کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد

او حتی مهمان خوانده هم ندارد.

او حوصله ی مهمان ندارد.

او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید

چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد

چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد

به همین دلیل است که دیگر

در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد

 

13 آبان 1389برچسب:, :: 10:59 :: نويسنده : مسافر

در این زمانه که وفا چو کیمیاست نازنین

 

  سراسر وجود تو پر از وفاست نازنین

 

 

 

             اگر چه قلبهای ما به عشق هم تپد ولی

 

 

 

             ببین چگونه راه ما زهم جداست نازنین

 

 

 

چرا به هم نمی رسند دو قلب نا امید ما

 

 

 

چرا زمین و آسمان به ضد ماست نازنین

            خدا برای هر کسی نهاده قسمتی ولی

 

 

 

            ببین برای ما خدا چگونه خواست نازنین

 

 

 

اگر چه ما در این جهان به هم نمیرسیم بدان

 

 

 که عاقبت وصال ما در آن سراست نازنین

12 آبان 1389برچسب:, :: 8:41 :: نويسنده : مسافر

مهتاب

با تو می گویم 

تاریکی  امیدهایم را 

وقتی که خمیازه های مرگ 

در شهر شلوغ چشم هایم باز می شوند 

که تو دریچه آسمان هستی 

به سوی شبی روشن 

در آنسوی آسمانها  

.......

مهتاب

با من حرف بزن 

وقتی حرف می زنی 

زمین در پیش پایت می رقصد 

 شب گیسوانت را به هم می بافد 

ومنظومه ها آرام آرام می خوابند 

ومن.... 

ومن با نوازش عیسای چشمهایت زنده میشوم 

                                                       مهتاب!

با من 

 حرف بزن 

.........

 

 

 

 

11 آبان 1389برچسب:, :: 8:32 :: نويسنده : مسافر

اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري ، به تو يعني به همان منظر دور

به همان سبز صميمي ، به همبن باغ بلور

به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويري

که سراغش ز غزلهاي خودم مي گيريد

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارايي تو

به خموشي ، به تماشا ، به شکيبايي تو

به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت

به سخنهاي تو با لهجه شيرين سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی.

 

 

 

4 آبان 1389برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : مسافر

نام من عشق است . آیا میشناسیدم؟
زخمی ام ، زخمی سراپا ، میشناسیدم؟
با شما طی کرده ام راه درازی را ....
خسته هستم ، خسته ... آیا میشناسیدم؟
راه ششصد ساله ای از دفتر حافظ تا غزلهای شما
ها ... میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدست
من همان خورشیدم اما ، میشناسیدم؟
پای ره، باله شکسته ، سنگلاخ درد ....
اینک این افتاده از پا ... میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرهاتان را
همچنان که شماها میشناسیدم ...
این چنین بیگانه از من رو مگردانید ...
در مبندیدم به حاشا ، میشناسیدم ....
من همان دریایتان ، ای رهروان عشق!
رودهای رو به دریا .. میشناسیدم!
اصل من بودم ، بهانه بود و فرعی بود ...
عشق ویس و حسن لیلی ... میشناسیدم !
در کف فرهاد تیغه من نهادم ... من !!
من بریدم بیستون را ... میشناسیدم !!
مست کرده چهره ام را گرچه این ایام ...
با همین دیدار حتی میشناسیدم !
من همانم ...
آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان یا میشناسیدم ....
 

4 آبان 1389برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : مسافر

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین رابا کمتر از مهر و جواب
دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی‌ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم
و از آسمان درس پاک زیستن
یادم باشدسنگ خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن بدنیا آمدم... نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی رادوست دارم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می‌رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می‌توان باگوش سپردن به آواز
شبانه دوره‌گردی که از سازش عشق می‌بارد
به اسرار عشق پی برد و زنده شد..
 

24 مهر 1389برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : مسافر

سواريم ،سوار باد،مسافري خسته تنم

به داد گريه هام نَرِس،با شادي بيگانه منم

مثل ِ خود پرنده ها پَر زدن ُ خوب بلدم

در بين اين ستاره ها عمريه پَر پَر مي زنم

کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد

هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!

       

کَسی به من هرگز نگفت چرا باید سفر کنم!

از ریشه و از خاطره چرا باید گذر کنم!

ای کاش کَسی به من می گفت سهم من از دنیا چیه؟!

خانه کجاست!غربت کجاست!همدرد بغض من کیه!

 

کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد

هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!

       

هنوز دارم پَر می زنم مثل ِ خود پرنده ها

اما نمی دونم که باز غربت کجــــــــاست!خــــــــانه کجاست!!!

سفر همیشه واسه من قصه ی تکراری بوده

چکیدن قطره ای اشک در پی دلداری بوده!

سفر حکایت ِ منه،حکایت و قصه ی من

پروازم ُ از من بگیر، بال و پَرم خسته شــــــــــــــــــدن

 

کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد

هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!

       

هنوز دارم پَر می زنم مثل ِ خود پرنده ها

اما نمی دونم که باز غربت کجــــــــاست!خـــــــــــــــــــانه کجاست!!!



ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 56
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 56
بازدید کل : 29405
تعداد مطالب : 136
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1



Alternative content