مسافر ( هرچی بخوای گیر میاری)
درباره وبلاگ


این وبلاگ تنها برای سرگرمی بوده و هیچگونه جنبه ی سیاسی ندارد
آخرین مطالب
نويسندگان
13 آبان 1389برچسب:, :: 10:59 :: نويسنده : مسافر

در این زمانه که وفا چو کیمیاست نازنین

 

  سراسر وجود تو پر از وفاست نازنین

 

 

 

             اگر چه قلبهای ما به عشق هم تپد ولی

 

 

 

             ببین چگونه راه ما زهم جداست نازنین

 

 

 

چرا به هم نمی رسند دو قلب نا امید ما

 

 

 

چرا زمین و آسمان به ضد ماست نازنین

            خدا برای هر کسی نهاده قسمتی ولی

 

 

 

            ببین برای ما خدا چگونه خواست نازنین

 

 

 

اگر چه ما در این جهان به هم نمیرسیم بدان

 

 

 که عاقبت وصال ما در آن سراست نازنین

12 آبان 1389برچسب:, :: 8:44 :: نويسنده : مسافر

داستان واقعی:


خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد.. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم
رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه....  نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم
 رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است
خانم يک لحظه سکوت کرد.. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.
تن آدمی شریف است به جان آدمیت   نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

 

 

12 آبان 1389برچسب:, :: 8:41 :: نويسنده : مسافر

مهتاب

با تو می گویم 

تاریکی  امیدهایم را 

وقتی که خمیازه های مرگ 

در شهر شلوغ چشم هایم باز می شوند 

که تو دریچه آسمان هستی 

به سوی شبی روشن 

در آنسوی آسمانها  

.......

مهتاب

با من حرف بزن 

وقتی حرف می زنی 

زمین در پیش پایت می رقصد 

 شب گیسوانت را به هم می بافد 

ومنظومه ها آرام آرام می خوابند 

ومن.... 

ومن با نوازش عیسای چشمهایت زنده میشوم 

                                                       مهتاب!

با من 

 حرف بزن 

.........

 

 

 

 

11 آبان 1389برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : مسافر

جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند. 

 


پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين

 
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد. 


جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است 


پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر 


تمام مي شود

 
جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد 


پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر 


حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به 
 

درد نمي آورد

 
جوان گفت: خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است 


پيرزن گفت: درست است ، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش

 
شما نمي شود و به او طمع نمي برد

 
جوان گفت: شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است 


پيرزن گفت: شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت ، باعث مي شود که 


خانمتان کمتر از خانه بيرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از

 
خيابان گردي ، خرج برايت نمي تراشد 


جوان گفت: اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد 


پيرزن گفت: اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي عروس به اين

 نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد

 



ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 1466
بازدید کل : 30815
تعداد مطالب : 136
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1



Alternative content